برای تو
تا ابد سکووووووووت.....
تا ابد سکووووووووت.....
منع نگه این چشم به حسرت نگران را
طرح اندامشان
دستی که بگیرد
چشمی که ببیند
پایی که برود
قلبی که بتپد
و عقلی که بیاندیشد
خاطری که بماند
اشکی که بریزد
خونی که بجوشد
نفسی که براید
و زبانی که بگوید
اما اختیاری که میتواند همه را ویران کند
کاش ما را بحال خودمان رها نگذاری تا هر چه خواهیم کنیم
زبانمان بریده باد اگر حرفی بزنیم که قلبی بشکند
پایمان شکسته باد اگر راهی رویم که نباید
و دستمان کوتاه از گرفتن ریسمانی که آنسویش ظلمت است و تاریکی
مدتهاست و نمیدانیم...
اینجا همه چیز فرق دارد. احساس میکنم به خدا نزدیکترم. نه بخاطر اینکه در آسمان هستی و همه فکر می کنند خدا این بالاست. بلکه شاید دلیلش این باشد که از انسانها دور شده ام!
از این فاصله زمین شکل زیبایی دارد، با اینکه میدانی نزدیک که باشی همه زشتی هایش را خواهی دید اما باز مبهوت این زیبایی شده و بی اختیار اشک میریزم. شاید خدا هم به همین دلیل ابرها را میباراند.
راستی فراموش کردم بگویم چه هوای پاکی دارد اینجا و چقدر نفس کشیدن آسان است. حتی خیالت هم اینجا که باشی راحت است. فقط نمیدانم چرا سردم میشود گاهی!
جایت اینجا خالی است و جای خودم روزی که برمیگردم...
اینکه روزی نابود میشوند و دیگر نیستند. شاید اگر این نکته را بفهمیم بیشتر قدرشان را بدانیم.
فقط دقت کنید چون همه چیز اینگونه نخواهد بود...
زندگي باور ميخواهد آن هم از جنس اميد
كه اگر سختي راه به تو سيلي زد
يك اميد از ته قلب به تو گويد كه خدا هست هنوز
حتی دیگر نمیدانم بدنبال چه هستم
خودم را هم گم کرده ام و حتی خدایم را ...